به نظر شما بهترش کدومه:

 هر چیزی قانون ، خوبه. یا هر چیزی خوبه ، قانون؟


روز مهمانی:

 
روز مهمانی همه چی آماده بود تنها خودم حاضر نبودم دیگه دمدمه های غروب بود داشتم خودم رو آماده می کردم مانی که از صبح پیشم بود طفلی خیلی خسته شده بود سوییچ ماشین رو بهش دادم که بر دنبال تینا . همه چی آماده برای پذیرایی از مهمان ها بود , کاشکی مامان و بابا الان کنارم می بودن . زنگ در به صدا در آمد مهمان ها آمدن .
تقریبا همه در مهمانی حضور داشتن . ولی نمی دونم که چرا مانی دیر کرده بود . ساعت 8 هم غذا رو آوردن دیگه مانی داشت اعصابم رو خورد می کرد بلاخره ساعت 8:30 آقا سر و کلش پیدا شد وقتی اومد به استقبالش نرفتم. من اون طرف مشغول صحبت با دوستان و همکاران شدم اکثر مهمان ها از دوستان شرکت بودن آدم هایی که بیشتر به قصد فضولی به مهمانی اومده بودن .
مانی پیشم اومد دیدم تنها است گفتم : مانی تینا کو ؟
گفت : یکی از فامیل ها اومده پیش تینا . قرار با تینا بیان اینجا تا یک ربع دیگه حاضر
می شن می رم دنبالشون.
گفتم : مانی شام سرد می شه .
گفت : زود بر می گردم
پیش خودم گفتم عجب غلتی کردیم مهمونی گرفتیم شام داشت سرد می شد و مهمون ها هم طاقتشون به سر اومده بود همشون گرسنه بودن .
بعد از نیم ساعت آقا و خانم و فامیلشون تشریف آوردن . می بایست می رفتم به استقبالشون , مانی تو راهرو داد می زد ... ما اومدیم , شام رو مشغول شید .
جلوی در ایستاده بودم .  بوی عطری خوش تو راهرو پیچیده بود . یک دفعه مانی جلوم سبز شد جا خوردم طبق معمول حرف بی خود تیکه پاره کرد . پشت سر اون تینا اومد , کفشای بلندی پوشیده بود و یک کت و شلوار سیاه که با موهای بازش خیلی هماهنگ بود.
تینا جلوی من ایستاد و خواست مهمان همراه خودش رو معرفی کنه . من هنوز مست بوی عطر بودم که تینا گفت : آقا پرهام ...آقا پرهام                 

                                                                                  نوشته ی از کوالا

 
تازه کارهای خونم تموم شده بود . هوا هنوز سرد بود, چند سالی می شد که تنها زندگی می کردم , مادر مرتب زنگ می زد احوال می پرسید و نگرانم بود از وقتی که از اونا جدا شده بودم تنهایی رو بیشتر احساس می کردم .
دوستام همه یا متهل بودن یا در شرف ازدواج , تا اونجایی که یادم هست از آخرین دوست دخترم که بهش علاقه مند بودم 7 شاید هم 8 سال می گذشت . نمی دونم زیاد تو نخ جنس مخالف نبودم .
از نظر روحی فشار عجیبی روم بود فشار کار تو این شهر بزرگ حتی قویترین آدم ها رو از پا در می آورد کم کم وسایل مورد نیاز خونم رو تهیه کردم خونه ی بزرگی بود اون هم برای یک نفر. تنهایی رفتم که وسایل خونه بخرم نمی دونستم چی لازم دارم همینطوری شروع کردم به خرت و پرت خریدن . خونه دیگه داشت تکمیل می شود این قدر وسایل خریده بودم که تو اون خونه ی بزرگ جا نمی شد . عجب زندگی غریبی است خونه تازه , وسایل نو , ولی تنها.
خونه حیاطی داشت تقریبا بزرگ که توی حیاط آلاچیقی قرار داشت. که از بالکن اتاقهای رو به حیاط کاملا مشخص بود جلوه ای زیبایی به حیاط می داد . از در ورودی کوچکی که برای عبور و مرور بود  پله ها بصورت دایره ای وارد منزل می شد . ابتدا از راهروی به عرض 2 متر می گذشتی بعد وارد سالن کوچکی می شدی . هالچه شش ضلعی بود که مانند گود زورخانه عمق داشت سه تا پله می خورد تا وارد این گود بشی به جای سقف از یک نور گیر مثلثی برای سقفش استفاده کرده بودن در بغل این گود سکوی وجود داشت که به آشپزخانه منتهی می شد در طرف دیگر سالن کوچیک تالار اصلی قرار داشت که طرح زیبایی داشت . اتاقها هم درطبقه بالا بود سه اتاق خواب . با تمام اوصاف خونه ی ساده ولی به نظر خودم خوش ساختی بود .
 تصمیم گرفتم به مناسبت خونه ی تازه یک مهمانی بدم و همه رو دعوت کنم . برای چند روز کارهای شرکت رو ول کردم و مشغول تهیه و تدارک وسایل مهمانی شدم. برای همه کارت دعوت فرستادم به بابا و مامان هم گفتم :
 
ولی طبق معمول مادر مریض و پدر هم مجبور بود مراقب اون باشه , خیلی دوست داشتم چند روزی می اومدن پیشم تنها کس من اون ها هستن .
روز چهارشنبه بود مانی دوستم وهمسرش تینا  اومدن برای کمک اگه اون ها نمی اومدن
نمی تونستم به بقی کارهام برسم. مانی توی شرکت خودم کار می کرد مهندس طراحی سیستمهای پیشرفته حفاظتی برای شرکتها بود پسر باحالی بود شلوغ ولی بی ریا از دوران دانشگاه با هم دوست بودیم نزدیک یکسالی بود که ازدواج کرده بود با همسرش نزدیک به 3 سال دوست بود , تا با بدبختی پدر تینا راضی شده بود تا با هم ازدواج کنند.
مانی از خودش هیچی نداشت تا اینکه پدر تینا از نظر مالی کمکشون کرد نزدیک شش ماهی بود که در شرکت باهم کار می کردیم .
تینا هم با ما در یک دانشگاه بود دختری قد کوتاه با موهای سیاه و صاف و پوستی سبزه،
چهری با مزه و چشمانی شیطون . تنها عیبی که به نظر من داشت زیاد حرف می زد اما مانی خودش عاشق حرف زدن های زیاد همسرش بود .
روز مهمانی : ادامه دارد...
                                                                                              نوشته ی از کوالا