ادمه داستان...
دیگه همه داشتن برای رفتن آماده می شدن از ته دلم آرزو می کردم همه زودتر برن.
ولی نه ...
نمی بایست اشتباهات گذشته رو تکرار می کردم به دنبال بهانه ای بودم از جمع فرار کنم و به گوشه ای پناه ببرم و فقط فکر کنم . نمی دونم چرا اینقدر آشفته شده بودم واقعا نمی دونم.
همه رفتن و فقط تینا و مانی و نهال موندن . تینا و مانی طفلی ها خیلی خسته شده بودن هر دو شون روی مبل نشسته بودن . نهال هم پشت سرشون ایستاده بود.
جلو آمدم و خواستم ازشون تشکر کنم . تینا چشماشو بسته بود و سرش رو به مبل تکیه داده بود . مانی هم پاهاش رو روی میز گذاشته بود و دستش رو دور گردن همسرش حلقه کرده بود .
 هر دوشون حسابی خسته شده بودن .
به نهال نگاه کردم ، لبخند زیبایی چهرش رو در بر گرفته بود هر چی بهش دقیق تر می شدم چیزی از خطوط چهرش درک نمی کردم صورت صافی داشت . گفتم:
خانوم نهال چرا نمی شینید امشب خسته شدید ... آیا موافق یک نوشیدنی داغ هستین.
از پشت مبل کنار رفت و نزدیکم آمد و در جلوم ایستاد . نمی دونم چرا ناخود آگاه نشستم هنوز ایستاده بود با صدای آرام گفت : خانه ای زیبایی دارین ، و آرام بر روی صندلی که جلوم بود نشست.
تینا یکدفعه گفت :
عزیزم مانی بریم خونه، من خستم.  
مانی گفت بریم. من که منتظر چنین چیزی بودم از فرصت استفاده کردم و گفتم:
امشب اینجا باشید اتاق به اندازه ای کافی هست فردا هم که تعطیله. تینا چشماش رو باز کرد بهم نگاه کرد چشم های شیطونش هزار حرف برای گفتن داشت . لبخندی زد و خودش رو جمع و جور کرد .
 با دستش به مانی کوبید مانی فورا راست شد . گفت مانی : ببین پرهام چی می گه...
هر دوشون بهم نگاهی کردن و لبخندی زدن .  تینا گفت : نه باید بریم خونه نهال مهمان ماست بریم خونه بهتر. دیگه اصرار نکردم سریع رفتم و خودم رو آماده کردم گفتم : من می رسونمتون.
ساعت نزدیک 2:30 بود هوای کمی سرد بود خیابان ها هم خلوت تا اونجای که می تونستم آروم رانندگی می کردم . تو ماشین سکوتی عجیبی حکم فرما بود. نمی دونم چرا می خواستم فقط امشب دیر تموم بشه .
همه چیز داشت رویایی می شد از آینه مدام بهش نگاه می کردم واقعا قابل توصیف نبود برام گنگ بود و جذاب.
دلم می خواست الان می بردمش جای همیشگی بالای اون کوه. جایی که هر وقت می خواستم تنها باشم به اونجا می رفتم ، و باهاش حرف می زدم.
خیلی وقت بود که این طور نسبت به کسی علاقه نشان نداده بودم.
به این فکر می کردم که چطور می تونستم دوباره نهال رو ببینم. داشتم دنبال بهانه ای می گشتم . نزدیکهای خونه ای مانی اینا بودیم . رو به تینا و مانی گفتم :
تا وقتی خانوم نهال پیش شماست موافق هستین یک سری به دریاچه ای همیشگی بزنیم ، فردا که وقت داریم هوا هم که زیاد سرد نیست می تونیم بریم خوش بگذرونیم .
نزدیک ظهرمی ریم مسافتی هم که نیست می تونیم چادر بزنیم و تا  غروب اونجا باشیم به خانوم نهال هم خوش خواهد گذشت . ضمنا همه چی پای من ، موافق هستین.
مانی به تینا نگاهی کرد گفت: تینا جان موافقی . به نهال هم خوش می گذره.
تینا گفت : من حرفی ندارم. نهال تو هم موافقی.
نهال به آیینه ماشین نگاهی کرد و گفت : هر جور شما دوست دارین من تابع جمع هستم.
فقط منتظر موافقت نهال بودم چون مطمئن بودم که می تونم همه چی رو اون جور که می خوام پیش ببرم. داشتم از خوشحالی بال در می آوردم .
جلوی در که رسیدیم سریعا از ماشین پیاده شدم . رو به نهال گفتم:
شبی خوبی بود باعث خوشحالی من بود با شما آشنا شدم. امیدوارم فردا بتونم برنامه خوبی رو براتون فراهم کنم.
لبخندی زد و گفت: مطمئن هستم همینطور خواهد بود بابات همه چی ممنون .
و با لبخند زیباش ترکم کرد.
بارون داشت نم نم می بارید تنها صدای برف پاکن بر فضا حاکم بود . فقط این رو می دونستم که دارم به خونه بر می گردم هنوز لبخندش جلوی چشمم بود . نمی دونستم که باید به این لبخندها اعتماد کنم؟
به خونه رسیدم بارون کمی شدت پیدا کرده بود . روی مبل دراز کشیدم . فقط صدای بارونی که به نور گیر مثلثی می خورد شنیده می شد. تق تق...
انگار همه چی دست به دست هم داده بود که شبی فراموش نشدنی بشه.
هنوز حضورش رو احساس می کردم . بلند شدم سراغ دوست همیشگیم رفتم از تو اتاقم آوردمش . به کنجی از سالن خزیدم و آروم شروع به نواختن کردم . صدای دلنشینش همیشه آرومم می کرد.
نوای نی با تق تق بارون همراه شده بود. گویا باران داشت برای من می نواخت.
                                         
                                                                      نوشته ای از کوالا
نظرات 1 + ارسال نظر
بروبچ ایران شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:11 ب.ظ http://barobachiran.blogsky.com

سلام
سال نو مبارک
به ما سر بزن
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد